• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

سیدسجاد حسینی دیز

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



دوم مرداد ۱۳۵۰، در روستای دیز از توابع شهرستان خلخال به دنیا آمد. پدرش سیداسحاق و مادرش آغجه قز نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. به فراگیری علوم دینی و حوزوی نیز تا (سطح دو) پرداخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم فروردین ۱۳۶۶، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر او در زادگاهش به خاک سپرده شد.

فهرست مندرجات

۱ - تعبیر خواب مادر

۱ - تعبیر خواب مادر

[ویرایش]

امید خیلی چیز خوبی است. وقتی بچه ای به دنیا بیاید، هر کسی چه در روستای بیز خلخال، چه در تمام اردبیل یا در تمام دنیا، امیدوار است؛ به آینده بچه، به بزرگ شدنش و به ازدواج کردنش. اوه، یک مسیر طولانی، با دیدن یک بچه به ذهن آدم تصور می شود؛ چه بچه سید اسحاق، چه هر بچه دیگری. اما اگر زنی شب قبل از این که بچه اش به دنیا بیاید، خواب ببیند که سیدی نقابدار با یک پرچم آمده و می گوید می خواهیم تو را به کربلا ببریم و فردا شب که بچه به دنیا آمد، خواب ببیند که همان سیدِ نقاب دار قنداقِ بچه اش را از او گرفته و به سمت امامزاده می برد و او دویده و جلوی سید درآمده که آقاجان بچه ام را کجا می بری و سید رو به قبله چرخیده و گفته این بچه در راه خدا رفت. برای همین است که زن از همان اول با گریه به خواهرش گفت که این بچه برای من نمی ماند. خواهر گفت: تو همیشه برای بچه هات بیخودی گریه می کنی؛ زن اما خواب را برای کسی تعریف نکرد و باز امید در دلش ریشه دواند. این ریشه، روز به روز قوی تر شد تا آن که سیدسجاد به خانه آمد و روی دیوارها با زغال نوشت: مرگ بر شاه! او مینوشت، اما زن با آفتابه پر از آب، دنبالش می رفت و سیاهه ها را پاک می کرد، تا مبادا تعبیر خوابی که موقع آمدن بچه دیده، با از خدابی خبرهای ساواکی و مأموران رژیم پهلوی محقق شود. چند روز بعد، ساواکی ها ریخته بودند و دیگران تقصیرها را گذاشته بودند گردن سید سجاد و سید نترسیده بود و گردن گرفته بود و گفته بود من به انقلاب خیانت نمی کنم. کتکی که پسرش خورده بود را زن ندید و اما به او خبر دادند که سید سجاد را ساواکی ها دارند می کشند. زن به یاد آن دو خواب. دامنش را پر از سنگ کرد و به سمتی حمله کرد که همسایه ها می گفتند. زن جای سیلی را سه ماه با حوله خیس و دم کرده و روغن حیوانی مالاند تا محو شود، اما باز شکر می کرد که خوابش تعبیر نشده.

فصل تعطیلات حوزه علمیه بود. زن به خانه آمد و سراغ پسرش را گرفت. پسرش خانه نبود. کجا رفته؟ آه از نهاد زن برآمد و دوید به سمت خانه رفیق سید سجاد. هر دو با هم رفته بودند. عمامه اش را هم به سرش نگذاشته و لباس جنگی پوشیده بود. هر دو با هم رفته بودند خلخال. زن ناله می زد، اما وقتی پسرش فردا به خانه آمد و فهمید که به پسرش گفته اند پانزده ساله ها را نمی بریم، خیالش راحت شد که انگار خوابش تعبیر ندارد. اما یک چیزهایی این خیال را به هم می ریخت؛ یکی اش این بود که دائماً سیدسجاد روضه می خواند و بعد می گفت من قربان حضرت علی اصغر بشوم. ارادت خاصی به حضرت علی اصغر، چیزی نیست که خیال آدم را به هم بریزد. اما وقتی که با دست کاری شناسنامه ثبتنام کرد و رفت که رضایت نامه بیاورد و قبل از هرچیزی اسم گردانش را مادر پرسید و سید گفت که گردان حضرت علی اصغر است. زن خیالش به هم ریخت. یکی دیگر از چیزهایی که خیال مادر را بهم ریخت، حجله ای بود که سیدسجاد برای خودش درست کرده بود. سیدسجاد رضایتنامه میخواست و هر چه زن برایش صحبت میکرد که نرو، او از امام حسین حرف می زد که چطور بچه هایش را فدای راه خدا کرد. زن نمی توانست جلوی امام حسین کمر راست کند. زن گفت، پدرت چشمش را تازه عمل کرده، اگر شهید شوی، گریه کند، کور می شود. سید سجاد گفت: من شفای چشمش را از امام حسین می گیرم. گفت: تو سه تا پسر دیگر هم داری که زن و بچه دارند. آنها نمی توانند بروند. بگذار من برای آخرتت ذخیره شوم. من را فدای امام حسین کن! مادر نمی توانست جلوی امام حسین قد راست کند. سید گفت: خوابی دیده ام که آنقدر اصرار می کنم. مادر از کلمه خواب، وحشت داشت. سید تعریف کرد که خواب دیده تیر خورده و به گودالی افتاده. در همان گودال دستی شانه اش را می گیرد و می گوید: پاشو برو جبهه! می پرسد: شما کی هستی؟ می فرماید: من امام زمان هستم. مادر نمی تواند جلوی امام زمان قد علم کند. پسرش آن قدر دست و پای او و پدرش را می بوسد تا زن راضی شود. راضی م یشود، با وجود این که پسرش غسل شهادت کرده.

پدر، پسرش را تا مرکز آموزش و اعزام همراهی می کند؛ تا خلخال. او گریه می کند و هر کسی هم دلدار یاش می دهد، میگوید: این آخرین وداعمان است. او هم خواب هایی دیده، اما برای کسی تعریف نکرده. بعد، همرزم سید از نور چشم بودن سید برای کوچک و بزرگ، از نمازشب هایش، از این که کار همه را انجام می داده، از این که رسالۀ سخنگو بوده و با شوخی امر به معروف می کرده برای زن و مرد تعریف می کند. بعد می گوید که قبل از عملیات طوری نورانی بود که یقین کردم شهید می شود. تعریف می کند که سید قبل از آغاز عملیات خواب دیده که بر اسبی سوار، پشت سر یک سوار سبزپوش دیگر در حرکت است و هم رزمش سوار بر شتری بوده که از آنها جا مانده. تعریف می کند که یک عکس به من داده و گفته این عکس را بعد از شهادتم به خانواده ام برسان و اما قرآنی که سید آن را همراه داشته می خوانده و هم رزم او اصرار می کند که آن را پیش خودش نگه دارد. بعد هم رزمش برای مادر و پدر تعریف می کند که در منطقه عملیاتی شرق بصره، کربلای هشت، بیستم فروردین ۱۳۶۶ ، دویست متر بعد از سه راه شهادت در کانال ماهی در کمین دشمن می افتند. منوری که توی هوا منفجر نشده، می نشیند روی کمر سید و روی کوله پشتی او منفجر می شود. سید زخمی افتاده و کوله و لباسش آتش گرفته. بعد خرج آرپی جی و نارنجکی که در کوله پشتی سید بوده، منفجر می شود. هم رزمان می خواهند آتش سید را خاموش کنند، ولی او می گوید بروید جلو. عملیات را خراب نکنید. سید در لحظات پایانی عمرش با این که رمق کمی در دست هایش مانده، قرآن کوچک و نیم سوخته را به دست می گیرد، باز می کند و می خواند و لبخند می زند. او در وصیتنامه اش نوشت: شرمنده و سرافكنده ام كه با چه رویی داخل جنت تو شوم؛ چون جنت تو والاتر از آن است كه شخص گناه کار داخلش شود و اما اگر قبول نكنی، كجا بروم؟ سید کنار پدربزرگش، سیدمحمد موسوی که عاشق کربلا و خادم اباعبدالله الحسین بوده و ۳۶ بار به کربلا مشرف شده، دفن می شود. خواب مادر تعبیر می شود. بعدها مادر می گوید: وقتی شنیدم رمز عملیات کربلای هشت «یا صاحب الزمان » بوده، با خوابی که بچه ام دیده بود که ... دستی شان هاش را می گیرد و می گوید: پاشو برو جبهه، پرسیده بود شما کی هستید؟ فرموده بود: من امام زمان هستم، فهمیدم خوابم تعبیر می شود و تعبیر شد.






جعبه ابزار