• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

سیدقربان حسینی تازه آبادی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف





۱ - تولد

[ویرایش]

شهید سیدقربان حسینی تازه آبادی (۱۳۴۰/۱۱/۰۱ بهشهر _ ۱۳۶۲/۰۲/۱۰) متولد شهرستان شهید پرور بهشهر استان مازندران است. ایشان در خانواده‌ای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه ‌السلام متولد شد ، مادرش سیده شهربانو حسینی و پدرش سیدرضا نام داشت.

۲ - تحصیلات و خانواده

[ویرایش]

سیدقربان حسینی تازه آبادی در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت ، تحصیلات را در مقطع ؟ با موفقیت پایان رسانید و سپس در حوزه علمیه تحصیل علوم دینی کرد. شهید بزرگوار متاهل و فرزند چندم؟ خانواده بود.

۳ - شهادت

[ویرایش]

سیدقربان حسینی تازه آبادی در عضویت بسیجی و در لشکر ۲۵ کربلا در رسته پیاده به اسلام خدمت می کرد که در ۱۳۶۲/۲/۱۰ هجری شمسی در منطقه جاده اهواز - آبادان بر اثر تصادف شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت . پیکر پاک شهید پس از تشییع و در بهشت فاطمه بهشهر به خاک سپرده شد. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.

۴ - فقط با او باشم

[ویرایش]

وقتی با سید ازدواج کردم، می دانستم زندگی با یک طلبه مجاهد، سختی و ازخودگذشتگی زیادی لازم دارد. آرزوی او شهادت بود، اما من، آرزویم زندگی با او بود. نمیخواستم از او دور شوم. هر چه بیشتر تحقیق کردیم و بیشتر با او آشنا شدم، دیدم که کار سخت تر است. از تعریف هایی که باباسیدرضا با مادرش میکرد، متوجه شدم که بعد از دوران ابتدایی به حوزه علمیه رستمکلا رفته و پدرش او را به یک روحانی به نام آقای مهدوی سپرده بود. مغز سیدقربان به شکل عجیبی عالی کار میکرد. او در حوزه، به حدی استعداد درخشانی از خودش نشان داده بود که ظرف مدت چهارسال، ملبّس شده بود. پدرش تعریف میکرد که یک روز به من زنگ زدند و گفتند پسرت شب ها از حوزه بیرون می زند و صبح ها برمی گردد. بابا سیدرضا سه شب به مدرسه سیدقربان می رود، اما او را پیدا نمی کند. شب چهارم، آن قدر توی حجره می ماند تا سیدقربان برمیگردد. او از دیوار مدرسه پایین میپرد و میبیند پدرش داخل حجره است. بابا از سیدقربان می پرسد که کجا می رود شب ها؟ او از جواب طفره می رود، اما وقتی مجبور به گفتن می شود، قول می گیرد از بابا که رازش را فاش نکند. بابا که قول می دهد، او اعلامیه های امام را نشان می دهد. بابا گفت: او از آمل تا گرگان، نوار و اعلامیه پخش می کرد. عاقبت به علّت همان کارها از حوزه رستمکلا اخراجش می کنند. بعد از انقلاب، در حوزه قم ثبت نام می کند، اما آب و هوای قم به او نمی سازد و به حوزه مشهد منتقل می شود. هم در حوزه درخشان بوده و هم در عملیات مهار ضد انقلاب. روزنامه ای که در آن نوشته شده بود «سیدقربان حسینی با تیزهوشی خانه تیمی منافقین را کشف کرد و ۲۰۰ نفر از منافقین، خلع سلاح و دستگیر شدند » را اتفاقی دیدم و برای خودم نگه داشتم. عاقبت تصمیم خودم را گرفتم و به او جواب مثبت دادم و وارد زندگی اش شدم.

دوست و آشنا از همان اول زندگی، نصیحتش میکردند که کمی به زندگی خودت توجه کن. کمی آینده نگر باش. او اما می گفت تا انقلاب به پیروزی کامل نرسد، زندگی شخصی معنا ندارد. او عاشق امام خمینی و شهید بهشتی بود و به شدت با بنی صدر مبارزه می کرد. بعد از شهادت بهشتی، ساعت ها نوارهای او را گوش میداد و گریه می کرد. من به این طور زندگی عادت کرده بودم تا اینکه جنگ تحمیلی عراق علیه کشور ما شروع شد. او با ۶۰۰ نفر داوطلب از مشهد به تهران رفت تا آموزش ببیند. من متوسل شدم و قسم دادم خدا را که سید برگردد. من هر چه دارم از توسّلم به جد سید است. بعد از چند روز، سید را برگرداندند. نبرده بودندش. خیلی خوشحال شدم، اما به روی خودم نیاوردم. سید از پا ننشست و به همراه ۴۰ نفر دیگر به قم رفتند و برای اعزام به جبهه اصرار کردند. او هم توسلات خودش را داشت و بالاخره موفق شد. حالا یک محور دیگر به کارهای او اضافه شده بود؛ هم در مشهد مشغول امور فرهنگی بود و رییس سازمان تبلیغات ، خیلی از کارها را به او واگذار کرده بود، هم جبهه می رفت، هم درس میخواند و هم این که با تمام وجودش شهادت میخواست؛ درحالی که من با تمام وجود او را می خواستم. بچه دار شدیم. امیدوار بودم که بندِ بچه شود. خدا به ما محبوبه سادات را داد، او بند نشد. او همچنان در هر عملیاتی شرکت می کرد. در فتح المبین، یقین کردم که شهید می شود. توسل کردم. در بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر هم همینطور، در عملیات رمضان و در محرم هم. خانه و زندگی را برده بودیم آبادان، برای این که همیشه کنارش باشم. او با این که سن زیادی نداشت و ۲۱ ساله بود، اما با آن مغز معرکه اش، شده بود مسئول طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا ؛ برای همین به او اجازه نمی دادند که در شب عملیات شرکت کند و جلو برود. بقیه هم بودنش را میخواستند.

اما همۀ ما یک طرف و او خودش یک طرف. به اصرار، آرپی جی برمی داشت تا به عنوان یک نیرو عمل کند. شرکت می کرد در عملیات. خودش هم به زبان میگفت که من دیگر باید بروم. این دنیا جای ماندن نیست. من مخالفتی نمی کردم، اما توسل می کردم. می گفتند آرپی جی زدنش حرف نداشت. یک گردان زرهی را حریف بود. هیچ کس از عهده او برنمی آمد. بنابراین، مطمئن شدم که می رود. همین که دیدم حریفش نمی شوم، فکری به خاطرم رسید. محبوبه دوساله شده بود و باز هم باردار بودم. وقتی دیدم نمی شود سیدقربان را متوقف کنم، این فکر به سرم افتاد. باید من هم با او می رفتم. من هم باید با او پر می کشیدم؛ با هم... با هم. باید از اول هم همین جوری توسل می کردم. اما چطور؟ در توسل کردن که لازم نیست شیوه را به خدا یاد بدهی. خدا بر همه کاری تواناست؛ حتی اگر آن کار خیلی نشدنی باشد. یقین داشتم که توسلم به نتیجه می رسد: خدایا، ما را با هم ببر! نزدیک بود که بچه دوممان به دنیا بیاید که باباسیدرضا و مادر متوجه شدند و به سیدقربان زنگ زدند که همسرت را بیاور بهشهر، پیش ما. پذیرفت و بهشان گفت جمعه عصر. دو تا بلیط هواپیمای اهواز- تهران گرفت؛ برای من و محبوبه سادات. خدایا... خداوندا... تو بر هر کاری توانایی. این روایت را شنیده بودم که اگر زنی باردار باشد و بمیرد، شهید است؛ اما ما داشتیم می رفتیم تهران و او می رفت به خط مقدم برای عملیات. خدایا! اگر قرار است سید قربان را ببری، من هم با او بیایم. رفتیم نماز جمعه آبادان. بعد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت اهواز. در همین مسیر بود که ما به آنچه میخواستیم، رسیدیم و فقط محبوبه ساداتِ دوساله از ماشین زنده بیرون آمد.






جعبه ابزار