• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

سیدمحمد حسینی بلیانی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



پنجم شهریور ۱۳۴۶ در روستای بلیان از توابع شهرستان کازرون به دنیا آمد. پدرش سید محمدرضا و مادرش اسماء بی بی نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. با عضویت بسیجی راهی جبهه هابی نبرد شد. بیست و نهم دی ۱۳۶۵ در شلمچه و بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای بلیان قرار دارد.

فهرست مندرجات

۱ - همه کار بلد

۱ - همه کار بلد

[ویرایش]

ای لعنت به من که از بچگی همه کار کرده ام، اما از همان اول از آب بدم می آمده؛ مثل گربه؛ از عملگی و حمالی بگیر تا این که زیر ماشین آچار بکشم و موتورش را تعمیر کنم، یا این که پایه یک بگیرم و بالا دستم راننده نباشد؛ نه توی جبهه، نه توی هیچ مسیر فرمول یک. از اول، یاد گرفتن شنا توی کتم نرفته که نرفته بود. خب، مگر چه اشکالی دارد؟ ما جماعت داش مشتی، خیلی به آب تنی اهمیت نمی دهیم. اصلاً افت دارد لخت شویم و بپریم توی آب. تازه کربلای چهار تمام شده بود و نیروها برای کربلای پنج مانده بودند در منطقه تا دشمن را غافلگیر کنند. سید محمد، روحانی ما بود و خب، در مرام ما، سید خیلی احترام دارد؛ علی الخصوص که لباس پیغمبر را هم به تن داشته باشد؛ به علاوه که امام جماعت هم باشد. من برای همین هی با بچه ها دعوا می کردم که نگذارید حاج آقا جلو برود! نگذارید بلایی سر حاج آقا بیاید! فردای قیامت چطور می توانید جواب جدش را بدهید. توی کربلای چهار، نگذاشتم سید محمد جُم بخورد و جلو برود. برایش بپا گذاشته بودم که نگذارند با بچه ها وارد عملیات شود. خودش هی بی تابی می کرد و می گفت میخواهد با نیروهای خط شکن برود جلو. عجیب عشق و حرارتی داشت. بعداً که رفتیم روستای شان ٰبلیان کازرونٰ و خواستم یک سر بروم تا زمین کشاورزی سیدمحمدرضا پدرش و سعی کردم باهاش خودمانی شوم، فهمیدم او هم متوجه شده که پسرش عشق عجیبی دارد. کشاورزهای درست و درمان این چیزها را خوب تشخیص می دهند؛ درست مثل ما راننده ها.

پدرش می گفت اولین بار سیزده چهارده ساله بوده که رفت جبهه؛ قبل از این که طلبه شود. چقدر هم سر این که در زمین کشاورزی کمکش بود، دعایش می کرد. گفتم که من خیلی حرمت سید را دارم، اما هر کاری کردم از عهده بر نیامدم که بالای مجلس بنشیند و اول غذا بخورد. این ها که هیچی، آخر همه غذا میخورد و پایین مجلس می نشست، گلی به جمالش؛ ولی این که ظرف های بچه ها را می شست، خیلی سنگین بود برای من و حسابی چند نفر را به خاطرش گوشمالی دادم. او اما کار خودش را می کرد و کاری به این حرف ها نداشت. چون عشقی ها همین جوری هستند. شب ها بلند می شد و با چراغ قوه میرفت بیرون از چادر. پیچ و تاب می خورد؛ گریه و زاری می کرد؛ قرآن می خواند. ما جماعت داش مشتی، خیلی از این چیزها سردر نمی آوریم. برای من مهم این بود که مثل کربلای چهار، نگذارم خون از دماغش بریزد. وقتی عملیات شروع شد، گلوله بود که از هر طرف می آمد. یک لحظه به خودمان آمدیم و دیدیم چادر آتش گرفته و سید دارد خاموشش می کند. اولین کسی که فهمیده بود آتشسوزی شده، سید بود. این بود که من به خودم دوتا سیلی محکم زدم و گفتم: اینطور حواست به سید اولاد پیغمبر است؟ اگر یک چیزیش می شد، چه کار میکردی؟ باید پیشروی می کردیم. محکم ایستادم جلوی سید و گفتم شما نیا. قبول نکرد. من هم پا به پایش رفتم که اگر گلوله ای چیزی آمد، نگذارم بهش بخورد. اما خوب، او عشقی بود.

آن وقتی که رفتم و وصیتنامه اش را از مادرش بگیرم، برادرهایش هم می گفتند که او عشق عجیبی داشته؛ مخصوصاً از آن وقتی که به مدرسه علمیه امام صادق رفته بود. سرپرستی بقیه بچه ها را هم به دوش گرفته و همه را یکجوری همراه این عشق بازی خدایی کرده بود. این ها را تک تکشان می گفتند که چقدر برای هر کدام وقت گذاشته و اصول و مبانی دینی را یادشان داد. ما داش مشتی ها خیلی کاری به اصول و فروعش نداریم. ما از آن عشقی بودن خوشمان می آید؛ اینکه یکی آن قدر مرام داشته باشد که وقتی به یک جایی رسید، دور و بری هایش را فراموش نکند و به فکرشان باشد. ما به این می گوییم مرام. دستمال ابریشمی دور گردنم را برای همین جلوی مادرش گذاشتم روی چشمم و حسابی برای سیدمحمد گریه کردم. مادرش هم که دید من گریه می کنم، تعریف کرد که از بچگی همینطور عشقی بوده. بعد گفت که یک بار زمان بچگی های محمد، با هم به یک مغازه می روند و او چیزی را قیمت می کند. فروشنده قیمت می دهد. مادر چک و چانه می کند و قیمت پایین تری میخواهد، فروشنده، سر آخر راضی می شود به آنچه مادر می گوید. اما انگار ته دل او دیگر به فروشنده و صداقتش شک کند، جنس را نمی خرد و از مغازه می آیند بیرون. سرِ بازار، سید محمد برمی گردد سمت دکان. تو بگو چه کار کرده سید محمد؟ این جز از آدم عشقی بر می آید؟ می رود و جنس را از مغازه دار میخرد. چرا؟ دلش سوخته. گفته گناه دارد بیچاره. مردم آزاری است، این همه چک و چانه و نخریدن!؟ توی وصیتنامه اش هم عشقی بودنش معلوم است؛ آنجایی که نوشته «من میروم تا با شهادتم درسی باشم برای کسانی که همیشه به فکر دنیا و جمع آوری مال و خوش گذرانی هستند که به خود بگویند آیا وقت آن نرسیده که به فکر آخرت باشند»؛ یعنی مرام عشقی اش حتی نمی گذارد بیخیال بقیه باشد و میخواهد آن ها را بیدار کند و خلاصه، تنهایی به بهشت نرود. اینجور مرام عشقی و با معرفت، توی سن ۱۹ سالگی محشر است.

من همه جا سینه سپر کرده ام و گفت هام که من تا آخر کنار سید محمد بودم تا نگذارم خط و خراشی به روحانی گردان مان بیفتد؛ اما این قسمتش را تعریف نمی کنم که سوار قایق ها شدیم. زدیم توی کانال ماهی. پابه پای سید محمد، هرجا رفته بود، رفته بودم. حالا من بودم و سید توی قایق. تا این که گیر کردیم و موتور قایق به فنا رفت. دود و آتش و تیراندازی. راهمان بسته شد. نه راه پس داشتیم، نه راه پیش. لعنت به هر چی موتور قایق است. با دست خالی هم که نمی شد تعمیرش کرد. خطر هر لحظه بیشتر می شد. باید کاری می کردیم، اما من هیچ وقت شنا بلد نبودم. یکی باید به آب می زد، ولی من نمی توانستم. سید محمد عمامه اش را داد به من. گفت: من آموزش غواصی دیده ام. نگران نباش! گفت: می روم، ولی اگر همدیگر را ندیدیم، خداحافظ! من واقعاً نمی توانستم شنا کنم. او پرید توی آب. من فقط می توانستم دستمال ابریشمی را بگذارم روی صورتم و گریه کنم. ای بِخُشکی شانس که من همه کاری ازم برمی آید، مگر این شنا آن هم توی آب سرد رودخانه.






جعبه ابزار