• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

علی حسن زاده مطلق

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



یکم فروردین ۱۳۳۹، در شهرستان قم به دنیا آمد. پدرش غلامعلی، فرش فروش بود و مادرش کبری نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. فروشنده بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم اردیبهشت ۱۳۵۹، در سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای شیخان قم به خاک سپردند. او را حسن نیز مینامیدند.

فهرست مندرجات

۱ - چَشم!

۱ - چَشم!

[ویرایش]

کبری خانم باز هم دلش بهانه می گیرد. خیلی نگذشته هنوز از دوری و هنوز عادت نکرده به نداشتن پسرش. می رود توی اتاق و خودش را سرگرم لباس ها می کند. یکی یکی از کمد در می آوردشان و تایشان را باز می کند و خوب که پر می کند وجودش را از عطر لباس ها، دوباره تا می کند و می گذارد توی کمد. چندتا کاغذ هم جدا کرده گوشه ای که سراغشان میرود. سواد خواندن ندارد اما بازی خودکار روی کاغذ را دنبال می کند؛ سواد هم اگر داشت به کارش نمی آمد برای فهمیدن اینکه علی چه نوشته.

یک بار یک نفر را پیدا کرد و نشاند کنار دستش که بخوان ببینم چه نوشته این پسر سر کلاس. آن بند ه خدا هم دست کمی از کبری نداشت؛ به زحمت یکی دو خط را خواند. همه چیز را با تاریخ نوشته بود. درس روز چهارشنبه، حاشیه، سیزده اسفند پنجاه و چهار. پانزده سالش بوده یعنی علی آن روزها. چطور این قدر میفهمیده این پسر؟ سر در نمی آورد. درس روز یکشنبه: حدیث پیامبر اکرم درباره اهمیت بسم الله. هرکاری که با بسم الله آغاز نشود، ناقص خواهد ماند. خوب شاید کسی اینجا اشکال کند که خود «بسم الله » هم باید با بسم الله آغاز شود؛ این طور جواب می دهیم که طبق مثال معروف، چربی روغن به روغن و شوری نمک از خود نمک است؛ پس بسم الله ابتدای کار هم به بسم الله محتاج نیست. این جمله را بیشتر از بقیه می فهمید و هربار این جای نوشته ها را می گفت برایش بخوانند؛ چربی روغن از روغن و شوری نمک از خود نمک است.

علی دوم راهنمایی را که تمام کرد، رفت حوزه. توی قم به دنیا آمده بود و بزرگ شده بود. پس چیز عجیبی نبود که میخواست درس دین بخواند. پدرش غلامعلی فرش فروش بود. مخالفتی نکرد و فرستاد این پسرش را که خودش راهش را پیدا کند. زمان انقلاب، راهپیمایی ای نبود که علی و دوستانش در آن حضور نداشته باشند. انقلاب هم که پیروز شد و مملکت به سرباز احتیاج داشت برای حفظ انقلاب جوان، تقریباً هرشب در محله ها گشت میزد تا امنیت مردم با شیطنت منافقین و دشمنان به خطر نیفتد. جنگ که شد، این پا و آن پا نکرد؛ همان اول رفت. از قبل تر وصیتنامه اش را هم نوشته بود؛ قبل از شروع جنگ و این حرف ها. جنگ، شهریور پنجاه و نه شروع شد و علی فروردین ماه وصیتنامه اش آماده بود. کبری وصیت نامه را هم بین برگه ها پیدا می کند و با چشم هایش قربان صدقه کلمات می رود. زنگ در را می زنند و او را بیرون می کشند از دنیای دونفره اش با علی. کارت دعوت عروسی آورده اند. عمه خانم مدتی بود که فوت کرده بود و حالا عروسی دخترش بود. چندباری عروسی عقب افتاده بود و هربار به بهانه ای. حالا دوباره جشن راه انداخته بودند و نامه داده بودند به فامیل و خدا خدا می کردند این بار به خیر بگذرد و بی دردسر بروند سر خانه و زندگی شان. همه ترسشان از کبری بود؛ اینکه علی تازه شهید شده بود و کبری اگر نه می آورد توی کارشان یا باید باز عروسی را عقب می انداختند و یا اینکه بدون حضور کبری، دل چرکین به خانه بخت می رفتند. کبری نامه عروسی را که دید، چیزی نگفت. عکس قلب و پرنده روی پاکت، دلش را شکاند. علیِ او هم اگر بود، دیگر بیست سالش شده بود و باید برایش آستین بالا میزد. خیلی سریع تشکر کرد و گفت که پسرش تازه شهید شده، دلِ عروسی رفتن ندارد و در را بست. برگشت و کارت عروسی به دست، یک دل سیر گریه کرد. در اتاق را زدند. دخترها بودند. آمده بودند ببینند مادر چه می کند؛ می رود عروسی یا نه. اصرار نکردند. مادر کاغذها و وصیتنامه را بغل گرفته بود و از بچه ها خواست برایش بخوانند. از حفظ بودند همه شان بس که جملات آن را تکرار کرده بودند. وقتی به تکه ای که برای آن ها نوشته شده بود می رسیدند همه باهم گریه می کردند.

زینب، خواهر امام حسین را ببینید که چه خوب راه او را ادامه داد. از شما خواهرها هم میخواهم زینبی راه من را ادامه دهید. تازه، شما بند اسارت به دستتان نیست. مادر پای کاغذها و لباس ها خوابش میبرد. توی این چندوقت چشم روی هم نگذاشته، مگر این که خواب سوسنگرد و چهارماه حضور علی در آن جا را دیده؛ خواب خمپاره و ترکش. هیچ وقت پایش هم به آن جاها نرسیده ولی تک تک جاهایی که علی قدم گذاشته را در ذهن ساخته برای خودش. این بار ولی خوابی دیگر می بیند. بیدار که میشود بی آ نکه به کسی چیزی بگوید، چادر سر می کند و راه می افتد طرف شیخان. علی خودش توی وصیت نامه سفارش کرده بود در شیخان و کنار علمای بزرگِ آنجا خاکش کنند. می نشیند پای سنگ قبر پسرش و سیر نگاه می کند. بعد، قفل زبانش باز م یشود: باشه. اگه تو این طور میخوای، حرفی نیست. چشم آقاپسر. می رم عروسی. می رم و مادری می کنم برای دختر عمه ات. همو نطور که تو خواستی. دنیا به کام شماهاست دیگه. سفارش می کنی برو عروسی، میگم چشم. میگی راضی باشین برم جبهه، می گیم چشم. شهید می شی، میگی گریه نکنین، من به آرزو و هدفم رسیدم، می گیم چشم. چشم.. چی دیگه می شه گفت، جز چشم؟ چشم، ای عزیزکردۀ خدا!






جعبه ابزار