• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

حسن حسنی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



یکم فروردین ۱۳۴۹، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش اسماعیل، نانوا بود و مادرش ثریا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم اسفند ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

فهرست مندرجات

۱ - برسان سلام ما را...

۱ - برسان سلام ما را...

[ویرایش]

هوا سرد بود آن شب. وسط دشت، استخوان سوزتر هم می شود سرما. بچه ها دوتا دوتا، سه تا سه تا توی چادرها استراحت میکردند. همه خواب بودند و باید آرام می رفتم که کسی از خواب بیدار نشود. رفتم سمت چادری که با حسن توی آن بودیم. آرام پرده چادر را کنار زدم. حسن ایستاده بود به نماز. پشتش به ورودی چادر بود. من را ندید. دستم همانطور در هوا خشک شد. دودل ماندم چه کار کنم. پرده از دستم افتاد. من را می دید، لابد خجالت می کشید. حتماً فکر می کرد شب برنمیگردم برای استراحت. نشستم روی خاک دم چادر و سرم را تکیه دادم به اسلحه. خواب و بیدار بودم که حرف های حسن آمد جلوی چشمم. همیشه می گفت میترسم روز قیامت سر برسد و ببینم رفقایم همه در صف مجاهدین فی سبیل الله هستند، ولی من بیرون از صف باشم. آن وقت آن ها از من بپرسند تو چرا بیرون ماندی؟ نکند برای ریا آمده بودی جبهه ها؟ حسن و ریا؟ به هر که این حرف می چسبید، اما به حسن، هرگز. اگر موقع خواندن نماز شب می رفتم داخل هم لابد خودخوری می کرد که نکند عملش به آتش ریا سوخته باشد. حرف هایی میزد گاهی که به ذهن من هم نمیرسید. همینطور شاد و خرم نشسته بودیم و باهم حرف می زدیم که یکدفعه میگفت: فکر کن یک بچه یتیم که پدرش را در انقلاب از دست داده، بیاید جلویت را بگیرد که من به خاطر انقلاب، بی بابا شدم؛ تو چه کردی برای انقلاب؟ هان؟ یا مثلا وقتی یکی از مرخصی برمی گشت یا می رفت، میگفت اگر مادری تو را ببیند و بگوید که من جوانم را به جای حجله دامادی فرستادم جنگ و خونش را دادم در راه خدا؛ شما چه کردید برای حفظ خون پسرم؟ خوب که ذهنمان را درگیر می کرد و فکرمان را مشغول، خودش جواب می داد. میگفت: خدا کند آن روز بتوانیم سر بالا بیاوریم و رو به بچه یتیم بگوییم شهادت بابایت حرارت انتقام را در جان من گذاشت یا به مادر شهید بگوییم خون پسرت موجی در جامعه راه انداخت که من هم قطره ای از آن هستم.

حسن برای من فرق می کرد با بقیه. برادر شهید بود و احترامش واجب، درست؛ ولی خود حسن از همه جدا بود حسابش پیش من. یک موقع هایی بچه ها می گفتند شما توی خانواده تان یک شهید دادید، بس است دیگر. نوبت ماهاست. اخم می کرد حسن این وقت ها که: تقصیر من چیست. بعد از شهادت حسین شان همیشه میگفت قبول نبود؛ من اول می خواستم شهید بشوم. سن و سالی هم نداشت و این حرف ها را میزد. ته تهش شانزده سالش بود. بچه ی زنجان بود؛ اهل بیجار. خانواده اش دست و بالشان تنگ بود. خیلی از خانواده اش برایمان نگفته بود. همین قدر می دانستم اسم پدرش اسماعیل است. جز برادر شهیدش هم چیز بیشتری از خانواده اش نمی دانستیم. حسن از همان اول انقلابی بود. تعریف می کرد زمان انقلاب شب ها با عظیم موسوی و فریدون فلاح پاسبانی می دادند. شهید شدند هردو. یک داداش رحمت هم داشت انگار که خیلی دلش میخواست حسن دانشگاه برود. حسن را ولی همیشه خدا باید توی انجمن اسلامی و بسیج پیدا می کردی. آخرش هم سر از حوزه زنجان درآورد. مدرسه علمیه مهدی موعود قم هم رفته بود مدتی تا بالاخره اعزام شد جبهه. از داداش رحمتش معذرت خواهی کرده بود که دانشگاه نرفته. می گفت عوضش دانشگاه بهتری آمدم؛ مثل داداش حسین؛ دانشگاهی که استادش امام خمینی و مدرکش هم شهادت است. او از همان روز اول دنبال مدرک بود! سه ماه آموزش دید توی پادگان امام رضا. عملیات بدر، اولین عملیاتی بود که شرکت می کرد و چون عملیات آبی خاکی بود، اول آموزش بلم رانی دید و بعد شرکت کرد توی عملیات. خودش میگفت جبهه غرب و کردستان هم رفته و درگیر شده با گروهک ها. نمی دانم با این سن، چطور می شد این همه کار کرد!؟ شش سالگی هم رفته بود کلاس اول. بس که عجله داشت برای همه چیز. دوتا یکی که نه، ده تا یکی پله ها را می پرید. هیچ وقت نشد بپرسم ازش که اصلاً با این سن، چطور جبهه راهش داده بودند.

عملیات والفجر هشت، توی فاو، تیر خورد به شانه اش. زخم عمیق بود و باید برمیگشت عقب. هرچه گفتیم، قبول نکرد. همان روزها بود که خانواده اش برایش نامه نوشته بودند که یک مدت برود مرخصی. بالاخره همین را بهانه کردیم و با چه زحمتی فرستادیمش بیجار؛ ولی تا سرِپا شد، دوباره برگشت. یک بار هم توی جبهه شط علی در جنوب، پایش زخم برداشت؛ بس که همه جا بود. همیشه می پرسید: کی عملیات می شود؟ بهمن شصت و پنج بود اعزامش؛ وسط عملیات کربلای پنج . شب های عملیات، بچه ها جمع می شدند دور هم و روضه میخواندند و سینه می زدند. حسن عاشق نوحه خوانی بود. آرزویش بود مداح خوبی شود. موقع وداع به تک تک بچه ها سفارش می کرد اگر شهید شدید، سلام من را هم به شهدا برسانید؛ اول از همه سلام مخصوص به سرور و سالار شهیدان. شب عملیات، همه بچه های گردان امام حسین زده بودیم به دل دشمن برای فتح قله مهران. شلوغ بود. گم می کردیم همدیگر را. هرچقدر هم می خواستی حواست باشد، نمی شد. عاقبت به قله رسیدیم. هرچه گشتم، حسن نبود. پرسان پرسان سراغش را گرفتم از این و آن. بالاخره یکی پیدا شد که خبر آورد؛ حسن از یک ساعت پیش، دیگر با ما نبود. خودش انگار دست به کار شده بود برای رساندن سلام. خبر را که شنیدم این بیت در نظرم آمد: من ای صفا رهِ رفتن به کوی دوست ندانم تو می روی به سلامت، سلام ما برسانی چند روز بعد خاک بهشت زهرا میزبان جسم خونین حسن شد.


رده‌های این صفحه : شهدای روحانی استان تهران




جعبه ابزار