• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

محمد حسن زاده امیری

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف





۱ - تولد

[ویرایش]

شهید محمد حسن زاده امیری (۱۳۴۲ بابل _ ۱۳۶۴ فاو) متولد شهرستان بابل در استان مازندران است. ایشان در خانواده‌ای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه ‌السلام متولد شد، مادرش ؟ و پدرش رجبعلی نام داشت.

۲ - تحصیلات و خانواده

[ویرایش]

محمد حسن زاده امیری در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت، تحصیلات را در حوزه علمیه ادامه داد .شهید بزرگوار مجرد و فرزند ؟ خانواده بود.

۳ - شهادت

[ویرایش]

محمد حسن زاده امیری در عضویت بسیجی و در لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب و در رسته پیاده به اسلام خدمت می کرد که در ۱۳۶۴/۱۱/۲۰ هجری شمسی در جاده فاو / بصره و در عملیات والفجر هشت شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. پیکر پاک این شهید عزیز پس از تشییع در گلزار شهدای امیرکلا به خاک سپرده شد. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.

۴ - محمد، پسرِ آمنه

[ویرایش]

آمنه خانم چادر رنگی اش را سر کرد و زنبیل به دست سمت بازار می رفت که آقای محمدجانی سر راهش قرار گرفت. این پا آن پا می کرد برای رفتن سر اصل مطلب. از حال اصغرآقا پرسید و یکی یکی از بچه ها سراغ گرفت تا رسید به محمد. ازش خبر داری؟ آمنه خانم چادرش را زیر بغل جمع کرد و جواب داد: چندروز پیش زنگ زد. می خواست برهِ خط. دیگه خبر ندارم. آقای محمدجانی خبرهایی داشت انگار. آمنه دسته زنبیل را محکم توی دست هایش فشار داد و راه رفته را برگشت خانه. پس بالاخره وقتش رسیده بود. چادر را از سرش درآورد و همان جا روی طناب حیاط رها کرد. چقدر کار ریخته بود روی سرش. اول از همه باید دو رکعت نماز میخواند. سخت بود سرپا ایستادن، ولی خواسته محمدش بود که وقتی خبر شهادتش را شنید، دو رکعت نماز شکر بخواند. داشت با خودش مرور می کرد آقای محمدجانی دقیقاً چه گفت؛ والفجر هشت ، فاو، رودخانۀ اروند.

محمد هیجده سال هاش چه سفارش ها که نکرده بود. شب اول قبر ، کِی میشود برای شهید؟ باید از حاج آقای مسجد می پرسید. محمد گفته بود حضرت زهرا با آن که معصوم بود، می ترسید از تنهایی شب اول قبر و از امام علی خواسته بود تنهایش نگذارد و قرآن بخواند بالای سر قبرش. باید امشب قرآن می خواند. از امشب، تا کِی؟ یاد روضه حضرت زهرا افتاد که محمد برایش می خواند. حضرت زهرا را مادر خطاب میکرد و گفته بود توی مراسم ختمش مصیبت مادر بخوانند؛ باید یادش می ماند به روضه خوان سفارش کند. صدایِ در آمد. اصغرآقا همین که وارد اتاق شد و چشمش افتاد به آمنه خانم، پرسید: گریه کردی؟! حالا چطور باید به او می گفت. اصغرآقا کارش را راحت کرد. وقتی می رفت، می دونستیم یا شهید می شه یا اسیر و یا زخمی. مگه نمی دونستیم؟ از همه بهتر نصیبش شد. اینطور گفت، ولی بغضِ هردو بالاخره پاره شد. آنقدر قابل پیش بینی بود شهادت محمد که صدبار قبلش گریه هایشان را کرده بودند؛ از همان روز که آمنه خانم دست محمد را گرفته و برده بود تکیه برای عزاداری، یک وجب بچه نبود که دستش را گرفته باشد؛ مردی بود برای خودش. آمنه خانم همان جا نذر کرد که اگر محمدش از جبهه سالم برگردد، گوسفند نذر تکیه کند. محمدش اما لبخند می زد رو به صاحب تکیه که حاجت دل او را بدهند، نه نذر مادر. آمنه هم خندید آن روز، ولی ته دلش لرزید. از همان روز بود که خودش را آماده کرد؛ یا اصلاً از همان اولِ اول؛ همان روزهایی که محمد صبح تا شب گریه می کرد تا پدرش اجازه بدهد برود جبهه. اصغرآقا قبول نمی کرد؛ نمی توانست اجازه بدهد. چند سالش بود مگر این بچه؟ دل آمنه خانم به رحم آمده بود از اشک های پسرش. استکان چای را داد دست اصغرآقا و نشست رو به رویش. ما چند تا بچه داریم شکر خدا. همه این ها برای تو، محمد برای من. بگذار برود. دل این بچه آنجاست. اصغرآقا چای را کم کم خورد و با خودش یکی دوتا کرد؛ محمد تا نظر پدر را فهمید، مثل فشنگ از خانه زد بیرون. مادر پشت سرش ذکر «فَاللّهُ خَیرٌ حَافِظاً » را خواند. بعد به دلش افتاد که: محمدم می شود سرباز آقا. یاد مرحوم کافی افتاد. شیرخواره بود محمد که او آمده بودند بابل. آمنه خانم و اصغرآقا هم مثل خیلی های دیگر رفته بودند برای شنیدن نفسِ حق ایشان. آن روز گفته بودند چطور می شود آدم یکی از بچه هایش را سرباز آقا کند. آمنه همان وقت این حرف نشسته بود به دلش. محمد توی بغلش داشت شیر می خورد. محکم او را به سینه اش فشار داد و توی دلش خواست تا این پسر سرباز امام زمان شود.

دبیرستان محمد که تمام شد و رفت برای ثبت نام حوزه، نوری توی دل آمنه خانم روشن شد که خدا جواب دلش را داده. محمد رفت پیش آقای فاضل، استادش، که همه می شناختندش توی بابل؛ تا اجازه بگیرد برای جبهه. آقای فاضل گفته بودند که جبهه برود، دیگر نمی تواند درس بخواند و اختیار با خودش است. محمد دل دل کرد، ولی آخر تصمیمش را گرفت؛ برای درس خواندن همیشه وقت هست؛ برای مکه رفتن هم حتی؛ پدر و مادر ثبت نام کرده بودند و محمد هم اصرار اصرار که من هم می آیم. آخر سر هم رفت از شوهر خواهرش پول قرض گرفت و اسم نوشت. آمنه خانم همانطور که لباس های سیاه را از بقچه در می آورد، یاد نوبت مکه محمد افتاد که آخر هم قسمتش نشد؛ بلکه برادرش به نیابت او برود. آمنه خانم از خرجی خانه، به عنوان خمس پول میگذاشت کنار و میبرد میداد حاج آقای مسجد، تا مالشان پاک شود. محمد اصلاً به خود او رفته بود. آن همه دختر داشت، این پسر می نشست پای حرف دلش. از جبهه که برمی گشت، هردفعه با یک لباس و مدل مو می آمد. آمنه خانم تعجب میکرد. جبهه مگر جای این ادا اطوارها بود؟! چه کار می کرد مگر او؟ محمد می گفت: نمیتوانم برایت توضیح بدهم. فقط دعا کن اینجا نمیرم و توی جبهه شهید شوم. بعد از هر عملیات، یکی یکی دوست هایی که شهید شده بودند را نام میبرد برای مادر و حسرت میخورد. مادر میگفت لابد مصلحتی در کار است.

برای دفاع برو عزیزِ مادر، نه فقط شهادت! محمد اما بالاتر از این ها را می خواست. روضه حضرت زهرا میخواند و می گفت میخواهد او هم مثل مادر، بی مزار باشد. بند دل آمنه خانم پاره می شد این وقت ها. محمد قسم می داد که برای برگشتن جنازه اش دعا نکند. شما اگر دعا کنید، بر می گردم. دعا نکن جانِ محمد! چه باید می کرد؟ باید به خواستۀ خودش نگاه می کرد یا به دل محمدش؟ محمد برنگشت؛ جنازه اش ماند. پدر بی تابی می کرد، مادر نه! سفارش کرده بود به محمدش که می روی، شهید برگرد. طاقت چشم انتظاری نداشت. مطمئن بود به شهادت پسرش. توی کوچه عکس محمد را آویز کردند به دیوار. همسایه ها صبح به صبح سلام می کردند به محمد. او دیگر فقط برای آمنه نبود. مَحرَم همه شده بود و حاجت می داد به اهل محل. پدر که مریض شد، آمنه به محمد گفت که به پدرش سر بزند. همین که چشمش به اصغرآقا افتاد، دید خوشحال نشسته منتظر. «محمد را دیدم. نفهمیدم خواب بودم یا بیدار. بغلم کرد و حالم را پرسید. عادت کرده بودند جای سنگ قبر، عکس او را ببینند روی دیوار کوچه، وقت دل تنگی. یک وقت از سپاه آمدند، خواستندشان برای آزمایش DNA . نشست که آزمایش نمی دهد. اجازه نداشت. محمدش راضی نبود به برگشتن. دلش که میلرزید و دودل می شد در تصمیمش، یاد حرف حاج آقا بهشتی می افتاد. امام حسین توی قتلگاه شهید شد و همان جا هم دفن شد. سرّ عجیبی است دفن شدن توی محل شهادت. پسرش می خواست راه حسین را برود؛ حالا او چرا باید دریغ کند آرزوی محمدش را؟






جعبه ابزار