• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

ابراهیم ذبیحی اسرمی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



ابراهیم ذبیحی در سال هفتم جنگ تحمیلی و در بیست سالگی به شهادت رسید.


۱ - تولد

[ویرایش]

شهید ابراهیم ذبیحی اسرمی (۱۳۴۶/۶/۱ اسرم _ ۱۳۶۶ میمک) متولد روستای زیبای اسرم شهرستان شهید پرور میاندرودِ استان مازندران است. ابراهیم ذبیحی در خانواده‌ای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه ‌السلام متولد شد، مادرش سیده ثریا حسینی و پدرش ذوالفقار نام داشت. نام زیبای ابراهیم را پدر برای پسرش انتخاب کرده.


۲ - تحصیلات و خانواده

[ویرایش]

ابراهیم ذبیحی اسرمی در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت، تحصیلات را در مقطع پنجم ابتدایی با موفقیت پایان رسانید. سپس مدرسه را ترک کرده و در نزد برادرشان آقا مصیب به کار جوشکاری مشغول شدند. شهید بزرگوار مجرد و فرزند پنجم خانواده بود.


۳ - شهادت

[ویرایش]

ابراهیم ذبیحی اسرمی سرباز ارتش جمهوری اسلامی ایران اعزامی ۱۳۶۵/۹/۱۸ بود و در گروهان سومِ گردان عمار تیپ ۴۰ سراب در رسته پیاده و با تخصص آر پی جی زن به اسلام خدمت می کرد آموزش سربازی را مدت سه ماه در زاهدان / ایرانشهر گذراند و سپس به منطقه جنگی اعزام شد در ۱۳۶۶/۰۵/۱۴ هجری شمسی در منطقه ایلام / صالح آباد / مطقه عمیاتی تپه شهدا / میمک بر اثر اصابت تیر به چشم چپ شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. شهید ذبیحی جاویدالاثر هستند و وصیتنامه ندارند. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.


۴ - شهید ذبیحی در خاطرات

[ویرایش]

خاطرات سیده ثریا حسینی "مادر شهید" : از همان کودکی باهوش و زرنگ بود و کار کردن را دوست داشت رانندگی با ماشین و تراکتور بلد بود و جوشکاری می کرد. قبل از اینکه به سربازی برود عکسی گرفت و گفت مادر اگر من شهید شدم این عکس را ببین و گریه کن در آن زمان برادرانش احمد و مطلب در جبهه بودند و ابراهیم هم دفترچه اعزام به خدمت گرفت و رفت. آن روزها هر شهیدی که می آوردند به تشییع شهدا می رفت آخرین بار در تشییع شهید مهدی معین شرکت کرد و بعد به جبهه رفت و شهید شد . خبر شهادتش را یکی از همرزمانش برایمان آورد میدانم پسرم شهید شده ولی هنوز منتظر برگشتن فرزندم هستم. دامادم عیسی رضائیان اسرمی نیز از خانواده ما هستند.

خاطرات حاج مصیب ذبیحی "برادر شهید" : یک روز قبل از اعزامِ برادرم به جبهه مادرم برای او حلوا ، پشت زیگ ، نان محلی ، پرتقال و انار تهیه کرد. شب قبل از اعزام همه ی خانواده شام را دور هم خوردیم. مادرم میگفت ابراهیم آن شب به من گفت مادر میخواهم برای اخرین بار کنار شما بخوابم و خوابید. صبحِ روز اعزام مادرم ابراهیم را از زیر قران گذراند و مقداری پول صدقه داد.ابراهیم را به ترمینال وحدت ساری رساندم و برای آخرین بار برادرم را در آغوش گرفتم.

برادرم برای نبرد به جبهه اعزام شد و خانواده ما حدود یک ماه و نیم خبری از ایشان نداشت. آن روزها مصادف شده بود با عاشورای سال ۱۳۶۶ که مادر شهید کاکویی به منزل ما آمد و خبر داد یکی از پسرهایم از منطقه برگشته و مجروح شده است میگفت پسرم میگوید همرزمم ابراهیم ذبیحی مفقودالاثر شده. با شنیدن این خبر اول به کرمانشاه رفتم و سپس به ایلام . در ایلام تمام خانواده ها به دنبال عزیزی آمده بودند. اجازه ورود به منطقه جنگی را نداشتیم دو روز منتظر ماندم ولی خبری از برادرم نمی دادند با اصرار زیاد وارد منطقه میمک شدم در انجا یکی از همسنگرانش به نام محمد حسین رودپشتی را دیدم که میگفت وسایل و لباس های برادرتان پیش من است و خبر بیشتری از برادرم نداشت. دوباره نزد مسئولین رفتم و گفتم برادرم به عملیات رفته و از آن به بعد هیچ خبری از برادرم نداریم. پیشنهاد دادند که جنازه شهیدان را ببینم شاید برادرم میان انها باشد ؛ به معراج شهدا کرمانشاه رفتم میگفتند چهار هزار شهید آنجاست تمام شهیدان را دیدم ولی برادرم را پیدا نکردم. فقط به شهیدی مشکوک شدم ولی روی پیراهنش نوشته بود ابراهیم خشنود. نا امید به خانه برگشتم.

به ما گفتند بچه های مسجد سلیمان از برادرت خبرهایی دارند با عمویم قربان و اقا سید عیسی به اهواز و سپس به مسجد سلیمان رفتیم. منزل اقای علاالدینی را پیدا کردیم ولی خانواده اش گفتند ایشان مجروح شده و در دزفول منزل برادرش بستری هستند. به دزفول رفتیم و به اقای علاالدینی گفتم ما از مازندران آمده ایم و شنیده ایم شما همسنگر برادرم ابراهیم ذبیحی هستی. اقای علاالدینی گفت من ساعت ۸ صبح دیدم پیکر برادرتان روی تپه ای افتاده که از روی تپه ایشان را به پایین کشیدم ؛ چشم چپ برادرتان تیر خورده بود و شهید شده بود. چفیه اش را روی چشمهایش بستم. در جیبش دفتر چه و عکسی بود نگاهی به دفترچه انداختم و اسمش را روی لباسش نوشتم و دوباره عکس و دفترچه را در جیبش گذاشتم.









جعبه ابزار