• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 
باقر جاکیان
BAQER_JAKIYAN
اطلاعات شخصی
تولد ۱۳۴۶/۱۲/۰۱ پشت گچ
تحصیلات دوم متوسطه / حوزوی
وضعیت تاهل متاهل
نوع عضویت بسیجی
مسئولیت توضیحات
شهادت ۱۳۶۶/۰۲/۰۴ سلیمانیه
محل دفن روستای گچبلند

شهید باقر جاکیان با عضویت بسیجی در جبهه حضور یافت که در سال چندم جنگ تحمیلی و در چند سالگی به شهادت رسید.


۱ - شناخت نامه

[ویرایش]

یکم اسفند ۱۳۴۶، در روستای پشتگچ از توابع شهرستان کهگیلویه به دنیا آمد. پدرش غلام، کشاورزی میکرد و دامدار بود و مادرش گلی نام داشت. فرزند چهارم خانواده بود تحصيلات ابتدائي و راهنمائي را در زادگاهش با موفقيت سپري كرد. در طول دوره راهنمايي اش به عنوان عضو فعال دانش آموزي و انجمن اسلامي دانش آموزان بوده و چندين مرتبه مورد تشويق مسئولين استاني و كشوري قرار گرفته بود كه آخرين تشويق نامه وي توسط وزير آموزش و پرورش آن وقت جناب آقای اکرمی بوده كه از وی جهت مشاوره امور جوانان و نوجوانان دعوت شده بود. ایشان به دليل وضع حاكم بر جامعه و نياز مردم به تعليمات دینی و مذهبي تصميم به ورود به حوزه علميه قم را داشتند تا در مكتب تهذيب و دامن مذهبي پرورش يابند و بتوانند در راستاي هدايت قوم خويش تلاش نمايند.اما با توجه به بعد مكاني ابتدا شهرستان بهبهان را انتخاب كردند و دروس حوزوي را آغاز كردند. او كه از استعداد سرشاري بر خوردار بودند بعد از مدتي مجدداً تصميم به حضور در سنگر را لازم دانستند و حضور در ميدان دفاع از سرزمين را به درس وتعليم وتربيت ترجيح دادند. سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد. ايشان در جريان تبليغات جبهه و جنگ نقش بسزائي داشته به گونه اي كه در بسياري از مراسمات شهداء به عنوان مجري و هماهنگ كننده مراسمات شهدا بودند .خلاصه شهيد مجدداً در چهارم اردیبهشت ۱۳۶۶، عازم جنگ مي شوند و در عملیات کربلای ده در سلیمانیه عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مدفن او در روستای گچبلند شهرستان زادگاهش واقع است.
St.jakiyan

۲ - خاطراتی از شهید

[ویرایش]


۲.۱ - رمضان شهید شد


راوی مجید باقریان (برادر شهید)
برنامه ای قبل از اعزام به جبهه برای رزمندگان منطقه بهمئی به منظور زیارت بارگاه ملکوتى ثامن الائمه در مشهد تدارک دیده شده بود تا روح و جانشان در این سفر تطهیر شود شهید بعنوان سرپرست این کاروان با رزمندگان همراه شد. در بازگشت هنگام پیاده شدن از ماشین پای ایشان زیر چرخ ماشین رفت و قسمتی از استخوان آن شکسته شد. پایش راگچ بستند و مجبور شد چند روزی در منزل استراحت نماید .بسيار مضطرب و نگران بود که چند روزی نمیتواند در جریان مسائل جبهه و جنگ باشد یک روز عصر روی ایوان جلوی خانه مان نشسته بودیم و داشتیم با هم شوخی می کردیم او عصا را در هوا می چرخاند. و از این طریق به شوخی ما را میترساند. ناگهان ماشین سپاه جلوی منزل توقف کرد. یکی از برادران پاسدار از آن پیاده شد و به سمت ما آمد. برادرم گفت انا الله و انا الیه راجعون باز هم خبر شهادت یکی از رزمندگان اعلام شده است. برادر پاسدار بعد از احوالپرسی از شهید خواست که همراه او برود. برادرم فرمود چه خبر است . آن برادر گفت : رمضان جشان زاده شهید شده اســـــت و در حـــــــال برنامه ریزی مراسم تشییع برای فردا هستم . ( بسیار خبر تلخی بود برای من، زیرا یک روز با موتور سیکلت شهید جشان زاده تا لیکک رفته بودم و ایشان را می شناختم.) دیدم شهید بسیار متاثر شد و زد زیر گریه، لذا من هم گریه کردم . شهيد باقر على رغم شکستگی پایش در این برنامه شركت كرد البته من هم فردای آن روز به منظور شرکت در تشییع پیکر مطهر شهید جشان زاده کلاسم را تعطیل کردم و در مراسم شرکت نمودم .

۲.۲ - نیایش شبانه


راوی مجید باقریان (برادر شهید)
یک شب شهید به همراه یکی از همرزمانش (شهید فرج الله هاشمی نژاد) از جبهه برگشته بود و به منزل ما آمدند من و شهید باقر و شهید هاشمی نژاد پهلوی هم در یک اتاق خوابیده بودیم. شهید باقر خیلی دوست داشتنی و صمیمی بود و جدایی از او تحمل ناپذیر بود. نیمه های شب از سر و صدای زیاد از خواب بیدار شدم . مشاهده کردم که شهید در حالت نشسته با خدا حرف می زند . کمی حساس شدم ! از او پرسیدم چه خبر است در این هوای سرد ؟ چرا نمی خوابی؟ در جواب برایم آرام توضیح داد که الان وقت نماز شب است. نماز شب نمازی است که معمولا بعد از نیمه شب میخوانند. بعدا که بزرگ شدی برایت توضیح می دهم. من سن کمی داشتم و هنوز این مسائل برایم نامفهوم گفت: بندگان خدا بايستي با خدای خود در دل شب عاشقانه راز و نیاز کنند.


۲.۳ - یاد برادر


راوی مجید باقریان (برادر شهید)
دانش آموز سال دوم راهنمایی بودم . در آن سال کتابی تحت عنوان آموزش دفاعی به کتاب های سال دوم اضافه شده بود نتوانستم آن کتاب را تهیه کنم. لذا با شهید تماس گرفتم تا کتاب مذکور را برایم فراهم کند. او كتاب را از بهبهان برایم خرید در صفحه اول کتاب نوشته بود تقدیم به برادرم مجید به امید آنکه در تحصیل موفق شود. او کتاب را شخصا برایم آورد و بعد آنرا بدستم داد و گفت : برادر جان توصیه من این است کــه هـــم خوب درس بخوانید و هم خوب بیاندیشید و هم خوب زندگی کنید .

۲.۴ - کاش من هم شهید میشدم


راوی مجید باقریان (برادر شهید)
عملیات والفجر هشت بود. بسیاری از بچه های بهمئی در این عملیات حضور داشتند در موقع اعزام هم شهید باقر قصد حضور در جبهه را داشت و هم برادر بزرگم محمد رضا که دبیر دینی و عربی بود. هر دو مصمم بودند که باتفاق اعزام شوند بچه های محل وقتی این دو را با هم دیدند از آنها خواستند که فقط یک نفرتان اعزام شوید اما هیچ کدام حاضر نشدند. بالاخره با اصرار دوستان و فامیل شهید را برگرداندند و محمد رضا اعزام شد. شهید پس از چند روز با عده ای از رزمندگان به منظور زیارت قبر امام رضا علیه السلام به مشهد اعزام شدند. (شرح اینواقعه در خاطره قبلی ذکر شده است) او در این مسافرت پایش شکست و خیلی نگران بود که نمی تواند در عملیات شرکت کند. بعد از عمليات خیلی از رزمندگان اعزامی به منظور استراحت به پشت جبهه منتقل شدند ولی از محمدرضا خبری نشد. شایعه شد که محمد رضا شهید شده است. برادرم باقر که نمی توانست کاری کند، با عده ای از فامیل به اهواز رفتند تا شاید از محمد رضا خبرى بياورند. در این حال شهید فرمود: كاش همان موقع من به جای محمد رضا جبهه می رفتم و شهید می شدم! عجب شانسی! بعد که محمد رضا پیدا شد شهید به شوخی فرمود: بالاخره من بايد شهید شوم چه این مرحله چه مرحله بعدی.

۲.۵ - آخرین وداع


راوی مجید باقریان (برادر شهید)
هوا بسیار سرد و بارانی بود نزدیکی های ظهر از مدرسه برگشته بودم، مادر را نگران دیدم، فهمیدم باز هم باقر به جبهه رفته است. بابا در فکر فرو رفته بود. آخر باقر آنقدر عزيز بود که تحمل فراقش خیلی سخت بود با مشاهده این وضع گریه ام گرفت . بابا گفت: پسرم گریه نکن ، الان با هم می رویم و برادرت را می بینی . از پدر پرسیدم ساعت چند اعزام است؟ ساعت دو بعد از ظهر. لذا مسير روستایمان تا لیکک را که پنج کیلومتر بود با پای پیاده دویدیم مادرم. زیر باران در حال انجام امور منزل بود. در اینکه من چگونه آمدم و بابا و مادرم چگونه ، نمـــی توانم شرح دهم . فقط میدانم به سرعت خودم را جلوی سپاه رساندم از نگهبان پرسیدم رزمندگان اعزام شده اند؟ گفت: چند دقیقه دیگر اعزام میشوند. با این گفته نفس راحتی کشیدم پرسیدم نمی شود من چند لحظه ای داخل بروم؟ گفت خیر جلسه دارند . به عقب برگشتم ، پدر و مادرم را هم دیدم که جلوی سپاه آمده بودند. پدر فقط نگاهم میکرد ولی مادر مرا در بغل گرفت و به شدت گریه کرد. آنها نمی خواستند مانع از تحقق آرزوهای فرزندشان باشند ولی تحمل دوری او را نیز نداشتند. از داخل سپاه صدای نوحه خوان می آمد. از پدر و مادر فاصله گرفتم و خود را به نزدیکی دیوار سپاه رساندم، از روی سنگ های کنار دیوار داخل را نگاه کردم. صدا آشنا بود ، بلی، صدای گرم برادرم بود که می خواند ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش . او نوحه میخواند و رزمندگان سینه می زدند. با همان وضعیت صدایش کردم: سلام باقر جان . او در حین خواندن سرش را برگرداند و جواب سلامم را داد. جلسه تمام شد و همه سوار مینی بوس ها شدند. شهید هم رفت که سوار شود، خودم را به او رساندم مرا بغل کرد و بوسید ، گریه کردم. گفتم باقر جان زود برگرد. یادم می آید که در جوابم گفت : انشاء الله زود بر می گردم. پدر هم آمد تا دردانه اش را در بغل بگیرد . ایـــن بــار خودم اشک های پدرم را دیدم که با قطراتی که از پهنای صورتش سرازیر شد ، فرزندش را برای دفاع از استقلال و عزت مملكت روانه جبهه خون و شرف می کرد. مادرم هم گل زیبایش را در بغل گرفت و صورتش را غرق بوسه کرد . باقر سوار ماشین شد، من هم سعی کردم خاطره رفتنش را با تمام وجود در ذهنم ضبط کنم . آری مینی بوس حرکت کرد و باز صدای دلنشین باقر بود که از پنجره ها به بیرون طنین انداز بود .. ای لشکر صاحب زمان آماده باش ، آماده باش بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش...
او سرش را از پنجره بیرون آورد و با تکان دادن دست از ما خداحافظی کرد اما هرگز نمی دانستیم این آخرین مرحله اعزام عزیزمان می باشد ولی خودش می دانست . به همراه پدر و مادر به ده برگشتیم. شب سختی بود. بدون باقر خيلي سخت گذشت چند روزی از اعزام گذشته بود. یک روز گرم و آفتابی نامه آوردند . آری پیام آور مهربان نامه سرشار از مهر و عاطفه باقر را بــا خود آورده بود . نامه عمومی بود، برای من ، پدرم ، مادرم ، برادران و خواهران مطالبی نوشـتـه بـود. در آن پاکت ، نامه مخصوص من هم وجود داشت . در قسمتی از نامه نوشته بود: برادر عزیزم الان رسالت تو درس خواندن است . پس خوب درس بخوان. نزدیکی های عید بود مرخصی کوتاهی گرفت و به منطقه آمد در همان فرصت کم ،عقد محلـی بیــن خــود و نامزدش را جاری کرد و به سنت رسول الله در مورد ازدواج لبیک گفت. آنگاه به جبهه برگشت. قرار بود به زودی جشن عروسی وی برگزار شود همواره چشم انتظار آمدن باقر بودیم که به جمع خانواده بپیوندد و به کاشانه ما گرمی و صفا دهد. امابا كمال تعجب يكروز عصر که از مدرسه به خانه باز می گشتم یکی از بچه ها سؤال کرد: راستی باقر کی می آید؟ گفتم : نمیدانم اما خدا میداند دلم برایش یک ذره شده است. ناگهان دیدم رنگش عوض شد و با ناراحتی از من خداحافظی کرد و رفت . از او سؤال کردم چه خبر است اینطور پریشانی؟ جوابم را نداد دوباره اصرار کردم ایشان فقط در جوابم گفت یکی از بچه های روستا شهید شده است. گویی به من گفت باقر شهید شده است به سرعت خودم را به منزل رساندم. کتابها را روی طاقچه مخصوص کتابها گذاشتم و فوری رفتم به سمت پدرم. اما هیچ نگفتم نگاهش کردم، در چهره اش غمی ندیدم . وقتی متوجه شدم خبری نیست، دیگر حرفی نزدم. پس از چند لحظه ماشين لندكروز سپاه جلوی منزل توقف کرد تاچشمم به ماشین افتاد فوری اشکم سرازیر شد وشروع به گریه کردم و رفتم پشت خانه ی برادرم . پدر و مادرم اصلا از قضیه بویی نبردند. فرمانده سپاه پیاده شد و پدرم را ملاقات کرد. برادران هم آمدند تعارف کردند که برویم بنشینیم گویی آنها از موضوع اطلاع داشتند (رفتند منزل برادر بزرگمان) دیگر برای همه روشن شد که چه اتفاقی افتاده است و فرمانده چه می خواهد بگوید؟ همه مات و مبهوت و بغض های نشکفته در گلو ، ناگهان فرمانده سپاه با چشم گریان به پدرم گفت: پدر جان باید خدمت شما تسليت عرض کنیم. جمله اش تمام نشده بود که همه زدند زیر گریه اهالی روستا همه جمع شده بودند. آری باقر شهید شد و فردا تشییع جنازه پیکر پاک و مطهر اوست .

۳ - فرازی از وصیت نامه شهید

[ویرایش]

برای پنجمین بار قلم در دست گرفتم و می خواهم وصیت نامه بنویسم. دوست دارم که شیعیان علی علیه السلام متوجه باشند در چه موقعیتی واقع شده اند . و تفکر نمایند و بیاد حسین علیه السلام باشند و بیاد دنیا و زیبائیهای آن نباشند . بین افراد فرق نگذارند ان أکرمکم عند الله اتقکم آن کسی نزد خداگرامی است که تقوایش بیشتر باشد. انقلاب از خون شهدا به دست ما رسیده ، باید حافظ آن باشیم و بکوشیم که افراد مفسد و مغرض در بین جامعه نفوذ نکنند . از یاد خدا غافل نباشيد ، تقوی، پیشه کنید و در اعمالتان اخلاص داشته باشید . اخلاص روح ایمان است بدن بدون روح مرده است . امیداست که حضرت مهدی از ما و شما راضی باشد و انقلاب اسلامی زمینه ای باشد برای تعجیل در ظهور حضرتش . ای مسلمین به یاد شهدا باشید و سنگر آنها را خالی نکنید . ای امت! بنده «عبد العاصی که به جبهه آمدم، نه برای پول و نه برای مقام و نه برای چیزی دیگر فقط برای رضای خداوند به جبهه آمدم . خدایا آنقدر در میادین نبرد و جنگ مــی مــانـم و مــی جنگم تا اینکه برایم محقق شود که «ان الله علـى كـل شــي قدیر » و باور کنم که « لما خوف عليهم و لما هم يحزنون تا اینکه هر چه هست از توست و هرچه داریم از توست و هرچه اراده کنیم در ید توست. پروردگارا چنان کن که سربازان ما همواره دشمنان خویش را اندک بینند و سلحشورانه بر آنان حمله آوردند و نیروی دشمن هرچه قوی باشد ضعيف سازد و میان آنها و سلاحی که بر ضد ما تجهیز کرده اند جدائی افکن.
MAZ.BAQER_JAKIYAN






جعبه ابزار