• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

سیدحسین حسینی جهانگیر

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



یکم تیر ۱۳۲۷، در روستای النگ از توابع شهرستان مشهد به دنیا آمد. پدرش سید مراد علی و مادرش صغرا نام داشت. تا پنجم ابتدایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح۴) پرداخت. سال ۱۳۴۹ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و یک دختر شد. هشتم مرداد ۱۳۶۶، در مکه هنگام مراسم برائت از مشرکین توسط عوامل رژیم سعودی به شهادت رسید. مزار او در بهشت رضای شهرستان زادگاهش قرار دارد. فرزند او سید محمود نیز شهید شده است.

فهرست مندرجات

۱ - پیش بینی واقعی

۱ - پیش بینی واقعی

[ویرایش]

ما خانواده روحانی هستیم؛ چند نسل پشت سر هم. از سید مراد تا سیدحسین؛ سید محمود و سید مهدی. شاید یکی از دلایلش این است که آقا اباالفضل یک بار سیدحسین را از مرگ حتمی نجات داد. حوالی سال ۱۳۳۱ بود؛ اولین ساختمان های چهار و پنج طبقه مشهد. آقا سیدمراد یک اتاق برای ما در طبقه آخر گرفت. ما خسته و کوفته از راه دهات تا مشهد، از آن همه پله بالا کشیدیم و وارد اتاق مهمانسرا شدیم و بی خبر از این جور ساختمان ها و پایین بودن سطح پنجره برعکس پنجره های ولنگ، روستایمان نشستیم سر تخت که یک هو سیدحسین دوید به سمت پنجره و افتاد بیرون. همه جیغ کشیدیم: یا اباالفضل العباس، بچه را از تو میخواهیم. در روستای ولنگ ، بچ های که از پنج طبقه افتاده و خراش هم برنداشته بود را آ نقدر بوسیدند که از حال رفت. این باعث شد که همه ما انتظار داشته باشیم سیدحسین باقی عمرش را وقف دین کند و مثل پدرش به حوزه علمیه برود. انتظار داشتیم چون آقا اباالفضل او را نگه داشته، غیرت خاصی داشته باشد و وقتی او در خانه است، دخترها ترددشان توی کوچه کم شود و با نامحرم، ولو اینکه فامیل باشد، حرف نزنند یا سفره زنانه و مردانه جدا پهن شود، ولی او نه که حرفش، بلکه وجودش یکجور نصیحت و تذکر برای خانواده و فامیل بود. بعد، همه انتظارش را می کشیدیم که او نترسد و طوری سر منبر از امام خمینی دفاع کند که جنجال درست شود و ساواکی ها بریزند توی مسجد و او را از منبر پایین بکشند و یک سیلی بزنند بیخ گوشش. او هم نگذارد که برادرش خدمتش را ادامه بدهد و مبارزات را جدی تر کند. انتظار داشتیم وقتی که در درس آیت الله صالحی، بزرگ حوزه خراسان حاضر می شود، بدرخشد؛ حاج علی واعظی خیلی دوستش داشته باشد و بگوید تنها پای درس، این یک طلبه است که مدام اشکال وارد می کند.

او قدرت فکری و عقل خاصی داشت. تبلیغش گل کرده بود و آن، وقتی بود که منافقین، روحانیون بنام را ترور می کردند. یک صبح جمعه بود که ما او را بدرقه کردیم به تبلیغ برود و بعداً خبردار شدیم که راننده اجیر شده بود تا او را بدزدد. اینکه چطور او با موعظه یا قدرت دیگری او را منصرف کرده و حاج حسین را به مقصد رسانده بود و افتاده بود به دست و پایش، ما خبر نداریم؛ اما اینکه سید حسین قدرت خاصی داشت، شاید یکی از دلایلش این بود که دنیا برایش هیچ جذابیت و اهمیتی نداشت و هرچه درآمد داشت را خرج همسایه، دوست، آشنا و ماها می کرد. بعد که دخترعمه اش را خواسته بود و برایش خواستگاری کردند، کنار ما زندگی ساده ای را شروع کرد. خانمش را وقتی آوردیم، گفت: ان شاءالله بیست سال کنار هم زندگی کنیم. ما خیلی حرف یک دختر سیزده ساله را جدی نگرفتیم و آن لحظه نه او، نه ما، هیچ نمی دانستیم که بیست سال چقدر زود می گذرد. اولین اولادش که میخواست به دنیا بیاید، خیلی حال همسرش خراب شد و سیدحسین به آقا اباالفضل متوسل شد که بچه به دنیا آمد. اسم او را گذاشت سیدمحمود. با شروع جنگ تحمیلی، دائماً به جبهه می رفت و در عملیات و خطوط مقدم حضور پیدا می کرد. یک شب دیدیم که او کف زمین میخوابد. علتش را وقتی پرسیدیم، گفت که جوان های مردم در خط مقدم، همین طور روی خاک ها میخوابند. یکی از چیزهایی که ما را نگران می کرد، این بود که سیدحسین به خودش می پیچید و می گفت، در جبهه گلوله ای به سمتم آمده و به عمام هام اصابت کرد، اما چون لایق شهادت نبودم،حالا نفس می کشم. ما می دانستیم که او لایق است و این حرف هایش ما را می ترساند. بعد از سیدمحمود، خدا چهار اولاد دیگر به او داد و سیدمحمود حالا نوجوانی شده بود و پابه پای سیدحسین به جبهه میرفت؛ نه تنها سیدمحمود که برادرش سیدمهدی هم با او راهی جبهه ها شد. سیدمحمود از منطقه عملیاتی ایلام برای پدرش سید حسین نامه نوشت که «بابا! اسم شما حسین است. کاش اسم من هم علی اکبر بود »؛ این را به آن خاطر نوشته بود که وقتی سیدحسین لباس خاکی جبهه را به تن سیدمحمود دید که عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل بود، گفته بود کمی جلوی من راه برو. بعد دستش را رو به آسمان گرفته بود و گفته بود: خدایا، این قربانی را از من قبول کن! بعد هم به او گفته بود تو شهید می شوی و بعد از تو هم من. ما همه می گفتیم خدا نکند سیدمحمود شهید شود؛ اما پیش بینی سید حسین درست از آب درآمد و سه ماه بعد از رفتنش، سیدمحمود در منطقه عملیاتی مهران شهید شد.

سال های پایانی جنگ بود و پیش بینی سیدحسین در مورد خودش به واقعیت نرسید. حالا او و همسرش راهی خانه خدا شدند و ما خیالمان از زنده ماندنش راحت بود. موقع خداحافظ یشان وضعی غریب پیش آمد؛ بچه ها بیقراری میکردند. خواهر سیدحسین، عجیب گریه می کرد. خانمش می گفت که سیدحسین خیلی نورانی شده بود و انگار نه انگار که آن سال، سال بیستمی است که با هم هستند. ما این ها را فقط شنیدیم و دیگر سیدحسین را ندیدیم. شنیدم که او آن روز برائت از مشرکین از همسرش خواست در هتل بماند. بعد که دید خطر کاروان ها را تهدید می کند، رفته جلو تا اگر مشکلی پیش آمد از زنها محافظت کند. رییس کاروان گفته بود نرو جلو حاج آقا. بعد که مزدورهای آل سعود به زوّار بیت الله الحرام حمله می کنند و عده ای شهید می شوند، جماعت حجاج از هم جدا می شود و مزدورها به زن ها ب یاحترامی می کنند. بعد که مسئله غیرت پیش می آید و اتفاقات بدی شروع می شود، او میله پرچم را بیرون می کشد و می افتد به جان شرطه ها. چند نفر را به قصد کشت می زند. ما از این بیشتر نمی دانیم، فقط می دانیم که تک تیراندازهای سعودی پیش بینی سیدحسین راجع به شهادتش را محقق کردند.






جعبه ابزار